بی بی
دیروز سالگرد عقد من و بابا بود میخواستیم شب بریم بیرون که خبردار شدیم مامان بزرگ بابا ساعت ٦ بعد از ظهر به رحمت خدا رفته با اینکه ٩٦ سالش بود حافظه عجیبی داشت همه چیزو یادش بود زن دوست داشتنی بود خدا رحمتش کنه دیشب تو و بابایی و خاله صدیق تو ماشین بودید و خاله برای مامانش میخوند و تو هم اولاش باهاش میخوندی بعد که دیدی خاله گریه میکنه لوچ کردی و گریه گردی خاله هم با تموم ناراحتیاش بخاطر تو دیگه گریه نکرد خاله صدیق کوچیکترین دختر بی بی بود و این سه سال آخر که بی بی خیلی اذیت بود با جون و دل ازش مراقبت کرد و تو این سه سال حتی یه سفر هم نرفت .......... بابا میگه خاله بارشو بسته با این کارش ایشاله که خاله همیشه سالم و سرزنده...
نویسنده :
مامان
19:52